تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب که داشتیم برمیگشتیم اصفهان، توی مسیر خیلی به خودم فکر کردم... خصوصا به ده سال گذشته، که به نظرم طلایی‌ترین سال‌های زندگی‌م میتونست باشه ولی نبود... اشتباه‌ترین تصمیمات زندگیم رو گرفته بودم... و خودم زندگیمو خراب کرده بودم، هرچقدر فکر میکردم که مقصر رو پیدا کنم، هیچکس نبود... فقط خودم بودم...از اینی که الان هستم نه خیلی راضی‌ام و نه ناراضی... اما خراب کردم...کوته بین و کوته فکر بودم... با خودم میگفتم اووووووووه ۱۰ سااااااال دیگه چی میخواد بشه؟ کو تا ۱۰ سااااااااال دیگه! اما اصلا فکر نمیکردم به سرعت چشم بهم زدنی بگذره...اشتباهاتم بزرگ و جبران ناپذیز بودن...امیدوارم ۱۰ سال آینده مقداری راضی شده باشم... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 94 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 17:41

دو روزه مثل سگ فقط دارم میدوم... از صبح که بیدار میشم کار دارم و بیرون از خونه‌ام تا شب که از آموزشگاه خسته و کوفته برمیگردم خونه...

فردا فقط یکم آسوده و راحت میشینم تو خونه... البته بعدازظهر دوباره باید برم آموزشگاه... اما نهایت یک ساعتو نیم اونجام...

+ ایرانخودرو دیروز ماشین رو تحویل داد...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 27 مرداد 1401 ساعت: 15:14

۴ شنبه صبح از خواب که بیدار شدم حالم خوب نبود. تهوع داشتم و احساس بیحالی و فشار پایین داشتم.با خواهرم رفتیم کلینیک سرم و آمپول و اینچیزا...حدوداً ساعت ۱ بعدازظهر بود که رسیدم خونه. و همون روز من ۶ ساعت کلاس داشتم! از ساعت ۳ تا ۹...با اون حال خرابم، سوار ماشین شدم برم آموزشگاه... به خاطر تهوع هیچ غذایی هم نخوردم، یعنی نمیتونستم... ساعت ۲:۳۰ از خونه زدم بیرون... پشت چراغ قرمز سه راه سیمین که بودم چشمم افتاد به آمپر، بالا رفتنش رو‌ داشتم میدیدم... گفتم الانه که سریع آمپر بره بالا و جوش بیاره و بقیه ماجرا... همونجا کنار خیابون ماشین پارک کردم قفل کردم... واسه مامان لوکیشن فرستادم که بیاد سراغ ماشین... توی گرمای ساعت ۳ ایستاده بودم منتظر اسنپ... و هنوز ۲ ساعت از سرمی که زده بودم نگذشته بود...خلاصه که با هر جون کندنی بود، چهارشنبه رو به شب رسوندم...استرس دارم، فشار روحی زیادی رو دارم تحمل میکنم، به خاطر همین نگرانی بود که حالم یه مقداری بد شده بود...+ چهار روزه آب قطعه... هرروز تانکر میاد واسمون آب میاره... تانک پر میکنیم و ازش استفاده میکنیم... نگم که با چه بدبختی حمام میریم... اونقد که نتونستم صورتمو درست حسابی بشورم، پر از جوش شده... یکی نیست ازشون بپرسه، آیا شما خدمات رسانی هم تا حالا توی زندگیتون انجام دادید؟! یا فقط نشستید و تمام زیرساخت‌ها رو نابود میکنید!! توی این ۵ ۶ سال اخیر اونقد بی آبی تحمل کردم که دیگه فک کنم بیحس شدم... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت: 2:55

نگرانیا و دست تنها شدنم به تدریج توی مؤسسه یک طرف، استرسای مسائل شخصیم یک طرف...این طرفم نشستم خاطراتمو با مامانجونم مرور میکنم، قربون صدقه رفتناش، صدای توی گوشم میپیچه... نازم میکرد همیشه منو از بچگی سَسری صدا میکرد، تا یه مدت خیلی طولانی بقیه فامیل هم منو همینجور صدا میکردن، هنوزم دختر عموهام بهم میگن سسری... ولی مامان جونم جور دیگه‌ای میگفت... به دلم مینشست... به هرکی میگم مامانجونم ۸۶ سالش بود، بهم میگه اووو!! برای من تمام زندگیم بود... اونقدر آتیش گرفتم از رفتنش که الان دست به دامن آرامبخش شدم، بلکه آروم بشم... اما مگر میشه! وقتی شروع میکنم بهش فکر کردن، انگشتای دست و پاش، موهای فر و‌خوشگلش، خاکستری بودن و همیشه بافته بودن... اون پیرهنای گلدارش، کفشاش که هنوز توی جاکفشی خونش مونده، و اوندر تمیز بود که همیشه کفشاش رو توی پلاستیک میذاشت... این جزییات منو داره داغون میکنه... بعد از حدود ۱۰ ماه نمیتونم نبودش رو‌ بپذیرم... برای من، منی که تجربه از دست دادن پدرم رو داشتم، از دست دادن مادربزرگم بیشتر و بیشتر من رو شکننده حساس کرده...+ کاش بشه اونچیزی که میخوام... دیگه کم آوردم... انتظار و انتظار... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1401 ساعت: 21:37

روزهای خاصی رو دارم پشت سر میذارم... روند تغییرات اخلاقی اعتقادیِ من خیلی سریع اتفاق افتاد، هنوز که هنوزه نتونستم با خود جدید، با سروناز جدید آشنا بشم... هرروز و هر لحظه دارم این تغییرات رو حس میکنم! با خودم میگم، سروناز تو کی وقت کردی این اعتقادات رو از وجودت پاک کنی... کی ؟؟ چقدر سریع تبدیل به یک آدم دیگه‌ای شدی... از چیزی که الان هستی خیلی راضی هستم... فقط اگر بتونم به اون مرحله‌ای برسم که بعضی مسائل پیش پا افتاده درونم رو آشفته نکنه، اون موقع میتونم با اقتدار بگم که بله... سروناز تبدیل به یک آدم کاملاً بالغ و فهمیده شدی... میاد اون روز بالاخره...+ چند هفته پیش قرعه‌کشی ماشین ثبت نام کرده بودم، حال و حوصله پیدا کردن اطلاعاتمو نداشتم خواهرم به زور از گرفت و ثبت نام رو انجام داد... و درنهایت برنده شدم... پژو پارس تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 17 مرداد 1401 ساعت: 9:54

از روزای تعطیل متنفرم... کسل‌کننده... مزخرف...از ۵شنبه تا ۲شنبه تعطیلم، میشه چقدر؟ ۵ روز!!! پوسیدم تو خونه... وقتایی که کسل هستم، دست و دلم به هیچ کار نمیره، مغزم قفل میکنه... چند ماه میشه که یه کتابی خریدم، با خودم میگفتم روزایی که کلاس ندارم اینو بخونم، یکم به دانش زبانم افزوده بشه... اما خدا شاهده دریغ از یک کلمه... میگفتم این تعطیلات بعضی از بخشا رو میخونم، اما هیچی... نشستم و فقط این پستای چرت و پرت اینستاگرام رو بالا پایین میکنماونقدر کسل هستم که حتی حوصله اینکه بخوام فیلم و سریالی دانلود کنم و ببینم رو ندارم... کاش یک نفر فیلمایی که دوس دارم ببینم رو میداد بهم...+ دلم خیلی خیلی واسش تنگ شده تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 17 مرداد 1401 ساعت: 9:54